وقتی پرنده ای را
معتاد می کنند
تا فالی از قفس بدر آرد
و اهدا نماید آن فال را به جویندگان خوشبختی
تا شاه دانه ای به هدیه بگیرد
پرواز ...
قصه ای بس ابلهانه است
از معبر قفس !
..................................................................................................
و عشق حادثه ای است ، تقدیر چه پر شتاب صدایم می زند ،باید به ناکجا آباد
دوست داشتن رفت ، شاید قاف ابتدایش باشد ، امتدادش ... ؟ نمی دانم و
نیز انتهایش را .
تقدیر مرا می خواند ، عشق حادثه ای است و جدایی سوغات حادثه جویان
قاف ...
با این دل ماتم زده آواز چه سازم
بشکسته نی ام بی لب دم ساز چه سازم
در کنج قفس می کشدم حسرت پرواز
با بال و پر سوخته پرواز چه سازم
گفتم که دل از مهر تو برگیرم و هیهات
با این همه افسونگری و ناز چه سازم
خونابه شد آن دل که نهانگاه غمت بود
از پرده در افتد اگر این راز چه سازم
گیرم که نهان برکشم این آه جگرسوز
با اشک تو ای دیده ی غماز چه سازم
تار دل من چشمه ی الحان خدایی ست
از دست تو ای زخمه ی ناساز چه سازم
ساز غزل سایه به دامان تو خوش بود
دور از تو من دل شده آواز چه سازم.